سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماجراهای هتل خارسو

هردفه که خواستگارمیومدکلی خجالت میکشیدم ومنتظرمیموندم که خونواده م جواب ردبدن

 ومن خلاص بشم.

اونروزکه آقا مجید اینا قراربود بیان،چون یه آشنائی ازقبل داشتیم وناگفته

 نمونه که ازاین یکی خواستگارم بدم هم نمیومد!!،رفتم یه گلدون گل نازوخوشکل داشتیم،

هی میووردم میزاشتم توی اتاق و داداشم هی میبرد ازاتاق بیرون..!!.خلاصه بعده کلی کل کل کردن

 باهم دیگه،وقتی زنگ خونه به صدا دراومد،هولکی رفتم گلدون روگذاشتم توی اتاق!

باخودم گفتم تا میاد بیان توی اتاق کلی طول میکشه،ازشانس بده من گلدونه یهو افتاد،!

اومدم برش دارم که یه دفعه دیدم صدای بابا دم دراتاق میاد که:خوش اومدین بفرمائید،

گلدونه روبرداشتم ومونده بودم وسط اتاق که چیکارکنم،یه دفه ای خورد به ذهنم که

 برم پشت پرده روی رختخواب!

خلاصه من مونده بودم روی رختخواب واونا هم مشغول حرف زدن......یه کم که گذشت،

بازازشانس بدم ،عطسم گرفت،اومدم جلوی عطسم روبگیرم که یهوئی چشمدون روزبد نبینه

،بارختخواب سقوط کردم وسط اتاق .......

من و  شرمنده‏ام   اونا و     مُردم از خنده مُردم از خنده

ودرنهایت همون شدهمسربنده....اوووه...هه‏هه

باتشکرازاولین همکارمون که این خاطره روبرامون ارسال کردن.


نوشته شده توسط خاطره در جمعه 89/4/11

نظر





مطالب پیشین

Powered By blogfa.com Copyright © 2009 by kharso
This Themplate By Theme-Designer.Com

.:: Menu ::.

صفحه ی نخست
پست الکترونیک
پروفایل مدیر وبلاگ
آرشیو مطالب
عناوین مطالب وبلاگ
لینک rss
طراح قالب

.:: About ::.

خاطره
عاقلانه ازدواج کن،عاشقانه زندگی

.:: Categories ::.

خاطره[2] . ازدواج[2] . اسیر . پیشنهاد . خواستگار . زن . گلدون . همکاری .

.:: Others ::.



.:: Archive ::.